مانیمانی، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

❤ مانی...تنها بهانه زیستن ❤

24 خرداد و ترک پستونک

مانی جوجو وابستگی عجیبی به پستونک یا به قول خودش " می می " داشت. البته بیشتر موقع خواب . که سعی میکردم ازش بگیرم اما نمیشد. البته برای خودمم راحت بود که شب با پستونک سریع خوابش میبرد. اما یه دوستی یه پیشنهادی داد برای ترک پستونک که همون شب عملی کردم و چقدر زود جواب داد. سر لاستیکی پستونک رو قیچی کردم . وقتی مانی دید کلی با تعجب خندید و مسخره بازی درآورد.   اما دیگه نخوردش. هر بار بهش میدادم پرتش میکرد خلاصه اینکه راهکار خوبی بود و از بابای امیر علی ممنونم   ...
25 خرداد 1392

بازم خرابکاری...

  وااااااااااای خدا که نمیشه حتی یه لحظه از بچه ها چشم برداشت مهمون داشتیم و مانی جوجو داشت توی تراس بازی میکرد و من هر دقیقه  یک بار بهش سر میزدم. فقط 5 دقیقه ازش غافل شدم که چشمتون روز بد نبینه دیدم یه قوطی واکس رو برداشته افتاده به جون در و دیوار. البته حسابی خودش و لباساشو خوشگل کرده بود و برای اینکه حیف و هدر نشه بقیه اشو میمالید به در و دیوار هیچ کاری ازم برنیومد جز گرفتن چند تا عکس که البته بابا نیما زحمت کشید و من از غصه تمیز کردن تراس دستام جون نداشت       ...
8 خرداد 1392

بی بهانه روزت مبارک پدر ...

این متن قشنگ رو یکی از دوستای خوبم به اسم سایا جون برام گذاشته بود. حیفم اومد اینجا نذارمش و البته بهانه ای شد برای تبریک زودهنگام روز پدر... ممنون سایا جان مرد که باشی...مجبور میشوی غیرممکن هارا تجربه کنی... مجبوری درد ها را تحمل کنی و با لبخندی بگویی تمام میشود...پدر که باشی باید بگذری از داشته هایت...باید تو بشوی سنگ صبور کسی که در تو توانایی غیرممکن ها را میبیند... دل نداری که به فرزندت بگویی ندارم...دل نداری که پاره تنت سختی بکشد... عجب موجود عجیبی هستی... هیچ وقت کسی به زیبایی تو اهمیت نخواهد داد به چروک های روی صورتت... زیرا تو مردی...   روز پدر بهانه است...بی بهانه روزت مبارک پدر.....
1 خرداد 1392
1